میخواستم بپرم وسط حرفش و بگویم: « میخواهی به خاطر ترسِ از دست دادن، هیچ وقت به دست نیاوری؟!» نگفتم. مغرور است. دلگیر میشود. راست میگفت البته.میگفت :« از کجا
معلوم که با هم باشیم و روزی تو دلت نخواهد با کس دیگری باشی؟ یا من.
یکهو آدم یک نفر را یک جایی، توی خیابان، توی دانشگاه، توی مطب، میبیند
و چیزی درونش پیدا میشود. چیزی که شاید حتا هوس هم نباشد. میخواهی. و
نمیدانی چرا.» ( سلام آقای وودی آلن هازبندز اند وایوز!) من باز هم سکوت کردم. نگفتم:« بله. اما اینجاست که آدم ها با هم فرق میکنند.اینجاست که آدم انتخاب
میکند.( چه کسی بود گفته بود بزرگترین داستان این جهان همین
است...انتخاب؟) یک نفر صبوری را انتخاب میکند. یک نفر ماندن را انتخاب
میکند. نه که تحمل باشد...سرش را بالا میگیرد، لبخند میزند و میماند.» اینها را البته گفتم:« داستان این نیست که تو بهترین باشی. یا من. همیشه ممکن است بهتر ی
پیدا شود. میشود تا آخر عمر هی به خودت بگویی رهایی مهم است. هی نخواهی
بمانی. هی همیشه در سفر باشی.( سلام آقای آپ این د ایر!) چیزهایی را هم از
دست میدهی. میشود هم جور دیگری زندگی کرد.» بقیه اش را توی دلم گفتم: «
بعضی وقت ها، آدم اگر میماند، برای احترام به خودش است. برای احترام به
انتخابی که داشته. برای اینکه آنقدر مغرور است که نمیخواهد یک وقت به
خودش بگوید اشتباه کرده. برای اینکه کله شق است. و خب بله... بعضی وقت ها
هم ماندن، از سرِ ترس است.» میگفت تنها چیزی که باعث میشود آدم ها عشق را تجربه کنند، تاب اش را داشته باشند، ایمان است. ایمان به چیزی بزرگتر. قوی تر. این را هم گمانم راست میگفت. نگفتم که میترسم.