بعضی آدم ها هدف عشق های ماندنی می شوند، بعضی هدف عشق های رفتنی، و بعضی نه.

کسانی هستند که عشق را مثل فرزند ناخواسته ای که باید خدا را به خاطرش شکر کرد حفاظت می کنند تا با بزرگ شدنش عصای دستشان باشد

 کسانی هستند که مجبورند یک عمر از دست عشقی که نمی خواهند شامل حالشان شود فرار کنند.

کسانی هستند که یک بار روی آوردن عشق به زندگیشان را غنیمت می شمرند و قدرش را می دانند.

کسانی هم هستند که بر حسب قضا و قدر، نام و صورت آشنایشان هزاران هزار عشق اصل و بدل برایشان می آورد.


طفلکی٬ تا حالا هیچوقت به مظلومیت و مهربونیش دقت نکرده بودم . تو همه عمرم بهترین دوستم بود و من نمیدونستم !! اینو میخوام پس مال من ... اینو نمیخوام باشه واسه تو .همیشه همیشه همین بوده بدون یک کلام اعتراض !

میخوام عوض شم. میخوام دیگه خودخواه نباشم .واسه همین از امروز همه چیزای خوب و قیمتیم مال تو ٬ آشغالا مال من ... قبول ؟؟!


باحالیش به اینه که هرکی هر موقعی هر تصمیمی گرفته ، بهترین کار رو کرده .

خیلی خوبه.. این خیلی خوبه..


...

فکر می‌کنم آن زمان‌ها که مثلن یک ماه، سه ماه، یک‌سال طول می‌کشید که آدم‌ها با کالسکه و گاری و قایق از این سر دنیا بروند آن سر دنیا چقدر همه‌چیز بهتر بود. آن زمان‌ها که بعد از چند‌ماه نامه‌ای می‌رسید که هی فلانی من رسیده‌ام ینگه دنیا و ملالی نیست جز دوری روی‌ ماه شما. آدم‌ها فرصت داشتند که عادت کنند، که هضم کنند رفتن را. نه مثل این زمانه که شب قبل سر و مر و گنده ور دل‌ت بوده‌اند و روز بعد خبر می‌دهند که هی فلانی من رسیدم و هوا این‌طور است و غذا‌ها آن‌طورند و آدم‌ها … بمانی که این دیگر چه‌جورش است آخر؟ این که دیشب این‌جا بود. اصلن باید حرف گاندی‌جی را گوش‌کرد که می‌گوید وقتی می‌شود پیاده راه رفت چرا قطار؟ چرا هواپیما؟ پیرمرد لابد یک چیزی می‌دانست که توی هیند سواراج‌ اش می‌‌گوید: قطار شر است و هواپیما شر است و با سرعت طبیعی انسان منطبق نیست و برای‌مان ضرر روحی و جسمی دارد. هی‌ خواندیدم و خندیدیم بهش. هی‌ خواندیم و خندیدیم بهش. حالا می‌بینی ضرر اش را که چه‌طور افتاده به جان‌م؟ خب تو هم پیاده می‌رفتی عزیز من. یک ماه بعد هم نامه‌ای می‌نوشتی که من رسیدم و هوا این‌طور است و غذاها آن‌طور و آدم‌ها … من هم قطعن تا یک‌ماه بعد از رفتنت باورم می‌شد که رفته‌ای. نه مثل حالا که انگار نه انگار . که هنوز همه‌چیز حال و هوای‌ت را دارد و همه‌چیز تو را یادم می‌اندازد. نه مثل حالا که این طور دنبال‌ت بگردم و به خودم بگویم آخر این که این‌جا بود همین چند ساعت پیش. پس کوش؟

!

بترس از مردهایی که همه جای خانه شان دستمال کاغذی پیدا می شود.

بترس از مردهایی که انگشت های نوازشگرشان پستی و بلندی های بدن ات را هنرمندانه پیدا می کنند.

بترس از مردهایی که آدامس کبالت توی داشبرد ماشینشان، توی کشوی میز مطب شان،یا طبقه سوم کتابخانه شان پیدا می شود.

بترس از مردهایی که فرق Always  و Alldays را می دانند.

بترس از مرد هایی که برای هر مناسبتی یک حوله‌ی نو از توی کمدشان بیرون می‌آورند.

بترس از مردهایی که طعم سرکه بالزامیک را زود تر از تو در سالاد مخصوص رستوران مجتمع اسکان تشخیص می دهند.

بترس از مردهایی که ربوبری تو نشسسته اند، پشت میزشان، یک‌هو بلند می‌شوند، می‌آیند و از بالای سرت، دارت ها را از روی صفحه بر می‌دارند، برمی‌گردند پشت میزشان و یکی یکی دارت ها پرت می‌کنند. با آرامش. به طرف صفحه ای که بالای سر تو آویزان است. و البته همیشه به هدف می‌زنند.

بترس از مردهایی که می‌دانند کِی بگویند: « جان... جانم...»

بترس از مردهایی که با خودشان فکر می‌کنند:« این حلقه‌ی سیاه چیه دور چشماش...» و می‌گویند:« تو چشمات سایه سرخوده ها بانو!»

بترس از مردهایی که می‌دانند گاهی باید برایت «علی کوچولو»ی فروغ را بخوانند و گاهی «یه شب مهتاب» شاملو را.

بترس از مردهایی که حواسشان جمع است،خیلی جمع است، آن‌قدر که وقتی در یک روزِ خاص، با یک پلاستیک پسته می‌آیند دیدن ات، سرخ می‌شوی. از شرم و از لذت.

بترس از مردهایی که کنارشان فکر می‌کنی زیباترینی، بهترینی. که وقتی هستند، فکر می‌کنی زندگی شاید چیز دل‌نشینی باشد.

نیست.