...

فکر می‌کنم آن زمان‌ها که مثلن یک ماه، سه ماه، یک‌سال طول می‌کشید که آدم‌ها با کالسکه و گاری و قایق از این سر دنیا بروند آن سر دنیا چقدر همه‌چیز بهتر بود. آن زمان‌ها که بعد از چند‌ماه نامه‌ای می‌رسید که هی فلانی من رسیده‌ام ینگه دنیا و ملالی نیست جز دوری روی‌ ماه شما. آدم‌ها فرصت داشتند که عادت کنند، که هضم کنند رفتن را. نه مثل این زمانه که شب قبل سر و مر و گنده ور دل‌ت بوده‌اند و روز بعد خبر می‌دهند که هی فلانی من رسیدم و هوا این‌طور است و غذا‌ها آن‌طورند و آدم‌ها … بمانی که این دیگر چه‌جورش است آخر؟ این که دیشب این‌جا بود. اصلن باید حرف گاندی‌جی را گوش‌کرد که می‌گوید وقتی می‌شود پیاده راه رفت چرا قطار؟ چرا هواپیما؟ پیرمرد لابد یک چیزی می‌دانست که توی هیند سواراج‌ اش می‌‌گوید: قطار شر است و هواپیما شر است و با سرعت طبیعی انسان منطبق نیست و برای‌مان ضرر روحی و جسمی دارد. هی‌ خواندیدم و خندیدیم بهش. هی‌ خواندیم و خندیدیم بهش. حالا می‌بینی ضرر اش را که چه‌طور افتاده به جان‌م؟ خب تو هم پیاده می‌رفتی عزیز من. یک ماه بعد هم نامه‌ای می‌نوشتی که من رسیدم و هوا این‌طور است و غذاها آن‌طور و آدم‌ها … من هم قطعن تا یک‌ماه بعد از رفتنت باورم می‌شد که رفته‌ای. نه مثل حالا که انگار نه انگار . که هنوز همه‌چیز حال و هوای‌ت را دارد و همه‌چیز تو را یادم می‌اندازد. نه مثل حالا که این طور دنبال‌ت بگردم و به خودم بگویم آخر این که این‌جا بود همین چند ساعت پیش. پس کوش؟
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد