بترس از مردهایی که همه جای خانه شان دستمال کاغذی پیدا می شود. بترس از مردهایی که انگشت های نوازشگرشان پستی و بلندی های بدن ات را هنرمندانه پیدا می کنند. بترس از مردهایی که آدامس کبالت توی داشبرد ماشینشان، توی کشوی میز مطب شان،یا طبقه سوم کتابخانه شان پیدا می شود. بترس از مردهایی که فرق Always و Alldays را می دانند. بترس از مرد هایی که برای هر مناسبتی یک حولهی نو از توی کمدشان بیرون میآورند. بترس از مردهایی که طعم سرکه بالزامیک را زود تر از تو در سالاد مخصوص رستوران مجتمع اسکان تشخیص می دهند. بترس از مردهایی که ربوبری تو نشسسته اند، پشت میزشان، یکهو بلند
میشوند، میآیند و از بالای سرت، دارت ها را از روی صفحه بر میدارند،
برمیگردند پشت میزشان و یکی یکی دارت ها پرت میکنند. با آرامش. به طرف
صفحه ای که بالای سر تو آویزان است. و البته همیشه به هدف میزنند. بترس از مردهایی که میدانند کِی بگویند: « جان... جانم...» بترس از مردهایی که با خودشان فکر میکنند:« این حلقهی سیاه چیه دور چشماش...» و میگویند:« تو چشمات سایه سرخوده ها بانو!» بترس از مردهایی که میدانند گاهی باید برایت «علی کوچولو»ی فروغ را بخوانند و گاهی «یه شب مهتاب» شاملو را. بترس از مردهایی که حواسشان جمع است،خیلی جمع است، آنقدر که وقتی در
یک روزِ خاص، با یک پلاستیک پسته میآیند دیدن ات، سرخ میشوی. از شرم و
از لذت. بترس از مردهایی که کنارشان فکر میکنی زیباترینی، بهترینی. که وقتی هستند، فکر میکنی زندگی شاید چیز دلنشینی باشد. نیست.